با مردم آنچه شعله ادراک مي کند
کي برق خانه سوز به خاشاک مي کند
اي عشق غافلي که جدا از حضور تو
آسودگي چه با من غمناک مي کند
کي مي رسد به اهل جنون عمر اهل عقل
مجنون هزار سلسله درخاک مي کند
هر کس گره کند به دل ازدوست شکوه را
تخم عداوتي است که در خاک مي کند
کرده است از ثمر به وصال شکوفه صلح
از خير هر که سيم وزر امساک مي کند
هر چند پا ز کوي خرابات مي کشم
دستي بلند در طلبم تاک مي کند
از سر گذشته تو چو قمري ز طوق خود
در بيضه فکر حلقه فتراک مي کند
خواهد به سعي پنجه مرجان کند سفيد
آن کس که اشک از مژه ام پاک مي کند
واعظ ز خبث خلق دهن را نکرده پاک
دندان خود سفيد به مسواک مي کند
من چون ز مي شکفته نباشم درين چمن
کز گريه عذر خواهي من تاک مي کند
چون صبح سر زند ز گريبانش آفتاب
هرکس به صدق پيرهني چاک مي کند
امروز غير طبع سخن آفرين تو
صائب که رتبه سخن ادراک مي کند