نازش کسي که بر پدر خويش مي کند
سلب نجابت از گهرخويش مي کند
از مستي غرور نبيند به پيش پا
طاوس تا نظر به پر خويش مي کند
گوهر که هست مردمک ديده صدف
خاک از غبار دل به سر خويش مي کند
از ديگري است هر چه گره مي زني برآن
کي تر صدف لب از گهر خويش مي کند
در بر گريز بلبل رنگين خيال ما
سير چمن به زير پر خويش مي کند
بر باد مي رود ز سبکدستي خزان
چون غنچه هرکه جمع زر خويش مي کند
ايمن ز زخم خار شود هر که همچوگل
روي گشاده را سپر خويش مي کند
دست از هوس بشوي که شبنم ز برگ گل
بسترز پاکي نظر خويش مي کند
از عاجزان بترس که از زخم پشه فيل
خاک سيه به فرق سر خويش مي کند
ايمن بود هنروري از چشم شور خلق
کز عيب پرده هنر خويش مي کند
دندانه مي کند دم شمشير برق را
خاري که دست را سپر خويش مي کند
دنبال چشم هر که زند قطره چون حباب
سر در سر هواي سر خويش مي کند
دستش اکر به دامن پير مغان رسد
صائب علاج دردسر خويش مي کند