عاشق کجا به شکوه دهن باز مي کند
اين کبک خنده بر رخ شهباز مي کند
تمکين ترا بجاست ز سنگين دلان که حسن
در دامن تو تربيت ناز مي کند
از خون دل هميشه نگارين بود کفش
مشاطه اي که زلف ترا باز مي کند
خود را چوداغ لاله کند جمع شام هجر
چون صبح وصل روشني آغاز مي کند
مرغي که زيرک است درين بوستانسرا
گل را خيال چنگل شهبازمي کند
در گوشمال عمر سر آمد مگر قضا
ما را براي بزم دگر ساز مي کند
خون مي چکد چو زخم نمايان ز خنده اش
کبکي که بي ملاحظه پرواز مي کند
نتوان به برگ نکهت گل رانهفته داشت
اين نه صدف چه با گهر رازمي کند
بلبل به راز غنچه سر بسته مي رسد
اين نامه را نسيم عبث بازمي کند
هرسرمه اي که هست درين خاکدان سپهر
در کار طوطيان سخنسازمي کند
صائب دلم به سير چمن مي کشد مگر
از بلبلان مرا يکي آواز مي کند