پيمانه چاره سر پرشور مي کند
آتش علاج خانه زنبور مي کند
محروميم ز کعبه گناه دليل نيست
حيراني از وصال مرا دور مي کند
مي بايدش به منبر دار فنا نشست
اظهار حق کسي که چو منصور مي کند
برق تجلي ونفس اهل دل يکي است
منصور دار را شجر طور مي کند
از من متاب روي که زير لب من است
آهي که صبح را شب ديجور مي کند
آن ساده دل که سنگ ملامت به من زند
رطل گران تکلف مخمور مي کند
هرگز نمي زند نمکي بر کباب من
طالع همين شراب مرا شور مي کند
هرگز نبوده است ملاحت به اين کمال
عکس تو آب آينه راشور مي کند
صائب اگر به تاج شهان جا کند همان
فيروزه ياد خاک نشابور مي کند