مست است وخنده بر من مهجور مي کند
کان نمک ببين چه به ناسور مي کند
درفکر دانه دزدي خالش گداختم
دامم به خاک نقش پي مور مي کند
ما صلح مي کنيم به يک کوکب از فلک
خرمن چرا مضايقه با مور مي کند
نزديک او اگرچه مرا راه حرف نيست
اما نگاهبانيم از دور مي کند
سر سبز باد تاک که زهاد خشک را
سيلي زنان ز سايه خود دور مي کند
غير از سپند سوخته جان در حريم او
ديگر که ياد صائب مجهور مي کند