بي حاصلي که تربيت بيد مي کند
اين شغل پوچ را به چه اميد مي کند
چون خضر هرکه ذوق شهادت نيافته است
رغبت به زندگاني جاويد مي کند
از برگ بهر قتل خود آماده است تيغ
بي حاصلي نگر که چه با بيد مي کند
نشنيده است بلبل بي درد بوي عشق
اين ناله هاي زار به تقليد مي کند
چون شبنم آن کسي که بلندست همتش
دامن گره به دامن خورشيد مي کند
کوه از صداي خوش چه عجب گرز جا رود
گردون طرب به نغمه ناهيد مي کند
دست از اثر مدار که تا جام هست خلق
بي اختيار ياد ز جمشيد مي کند
بي گفتگو ز معني تجريد غافل است
آن ساده دل که دعوي تجريد مي کند
بي طالعي که شکوه ندارد ز روزگار
روز سياه خويش شب عيد مي کند
از فکر زلف وروي تو آن کس که فارغ است
شب روز و روز شب به چه اميد مي کند
هر کس صفير خامه صائب شنيده است
کي گوش بر ترانه ناهيد مي کند