هربلبلي که زمزمه بنياد مي کند
اول مرابه برگ گلي ياد مي کند
از درد رو متاب که يک قطره خون گرم
دردل هزار ميکده ايجاد مي کند
آهي که زير لب شکند دردمند عشق
در سينه کار تيشه فولاد مي کند
اين ظلم ديگرست که عاشق شکار من
چون مرغ پر شکسته شد آزاد مي کند
در ناف حسن سعي شود مشک عاقبت
خوني که صيد دردل صياد مي کند
ديوان عاشقان به قيامت نمي کشد
ايام خط تلافي بيداد مي کند
عاجز چو سبزه ته سنگ است دردلت
آهم که ريشه در دل فولاد مي کند
خواهد ثواب بت شکنان يافت روز حشر
هر کس که در شکست من امداد مي کند
رنگي که از خزان خجالت شکسته شد
بر چهره کار سيلي استاد مي کند
پيوسته سرخ رو بود از پاک گوهري
هر کس که چون شراب دلي شاد مي کند
از پيچ وتاب اهل سخن صائب آگه است
چون سرو هر که مصرعي ايجاد مي کند