محبوس آسمان چه پروبال واکند
در زير سنگ سبزه چه نشو ونما کند
از بس درشت مي رود اين توسن فلک
وقت است بند بند من از هم جدا کند
انجام کار ما و غم يار روشن است
يک شمع بي زبان چه به چندين صبا کند
سر رشته حيات چو از دست رفت رفت
زلف ترا ز دست کسي چون رها کند
نسبت به مد شکوه ما زلف نارساست
عمر خضر به شکوه ما کي وفا کند
باد خزان که خار به چشمش شکسته باد
فرصت نداد غنچه ما چشم واکند
زودآ که در قلمرو شهرت علم شود
هرکس سخن به طرز تو صائب اداکند