عاشق کجا به کعبه و دير التجا کند
حاشا که خضر پيروي نقش پا کند
کي ناز خشک مي کشد از موجه سراب
لب تشنه اي که ناز به آب بقا کند
زنجير بندخانه تقدير محکم است
چون مور از ميان کمر حرص وا کند
بي جذبه مشکل است برون آمدن ز خويش
اين کاه را ز دانه جداکهربا کند
تخمي که سوخت ناز بهاران نمي کشد
بخل فلک چه با دل بي مدعا کند
ناف غزال کاسه دريوزه مي شود
چون زلف مشکبار ترا شانه وا کند
اين خط سبز کز لب لعل تو سرزده است
عالم سيه به ديده آب بقا کند
طوطي ز وصل آينه شيرين کلام شد
گر برخورد به آينه رويي چها کند
بسته است صف ز سرو وصنوبر حريم باغ
تا اقتدا به قامت آن دلربا کند
پوشيده چشم مي گذرد از عزيز مصر
آيينه اي که چشم به روي تو وا کند
با آه عاشقان چه بود خرده نجوم
مشکل به خرج باد زر گل وفا کند
خالي نگردد از گل بي خار دامنش
خاري اگر وطن به مقام رضا کند
افتاده است تا ره صائب به خانقاه
وقت است خاک ميکده را توتيا کند