جمعي که در لباس مي ناب مي کشند
دام کتان به چهره مهتاب مي کشند
آنان که در مقام رضا آرميده اند
خميازه را به ذوق مي ناب مي کشند
بهر شگون هميشه خراباتيان عشق
صندل به طرف جبهه ز سيلاب مي کشند
بيطاقتان که گريه پي دفع غم کنند
صف در نبرد شعله ز سيماب مي کشند
جمعي که پشتگرم به عشق ازل نيند
ناز سمور ومنت سنجاب مي کشند
زهاد اگر ز توبه خود منفعل نيند
خود را چرا به گوشه محراب مي کشند
جايي رسيده است رطوبت که ميکشان
دست ودهان خود به هوا آب مي کشند
صائب فروغ فيض ز هر بي بصر مجوي
کاين توتيا به ديده بيخواب مي کشند