زينسان که شيشه خنده مستانه مي زند
آخر شراب بر سر پيمانه مي زند
بيکار نيست گريه بي اختيار شمع
آبي بر آتش دل پروانه مي زند
درمشک سوده تابه کمر غوطه مي خورد
مشاطه اي که زلف ترا شانه مي زند
در کشوري که مشرق دلهاي روشن است
خورشيد گل به روزن کاشانه مي زند
رطل گران تکلف مخمور مي کند
طفلي که سنگ بر من ديوانه مي زند
ما ونگاه يار که ناآشنايي اش
ناخن به دل چو معني بيگانه مي زند
تا کعبه هست دير ز آفت مسلم است
اين برق خويش را به سيه خانه مي زند
صائب کسي که بگذرد از سر سپندوار
خود را به قلب شعله دليرانه مي زند