ياقوت با لب تودم از رنگ مي زند
اين خون گرفته بين که چه بر سنگ مي زند
مرغي که آگه است زتعجيل نو بهار
در تنگناي بيضه بر آهنگ مي زند
هر چند مازعجز درصلح مي زنيم
آن از خدا نترس درجنگ مي زند
از روي تازه اش گل بي خار مي کنم
خاري اگر به دامن من چنگ مي زند
روي شکفته از سخن سخت ايمن است
کي بر در گشاده کسي سنگ مي زند
چون شعله مي شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ مي زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ مي زند
سودا ز بس چو شيشه مراخشک کرده است
بر پهلويم تپيدن دل سنگ مي زند
خواهد کشيد اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ مي زند
در عالمي که خوردن خون است بيغمي
صائب چو بيغمان مي گلرنگ مي زند