خط تو راه دين ودل وهوش مي زند
ته جرعه اي است اين که به سرجوش مي زند
از خط سبز مستي حسن تو کم نشد
اين مي به شيشه رفت وهمان جوش مي زند
بر آتش عذار تو دامان ديگرست
هر سيليي که خط به بناگوش مي زند
از خط فزودمستي آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش مي زند
روي زمين زلغزش مستان شودکبود
زينسان که جلوه توره هوش مي زند
از شرم اگرچه نيست زبان طلب مرا
خميازه حلقه بر لب خاموش مي زند
با سرو سرکشي که ز خودراست بگذرد
اميد فال خلوت آغوش مي زند
سنگي که مي زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشي است که بر دوش مي زند
باشد پياده اي که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش مي زند
صائب دليل پختگي عقل خامشي است
تا نارس است باده به خم جوش مي زند