فال وصال او دل رنجور مي زند
اين شمع گشته بين که درسور مي زند
با شهپري که پرتو مهتاب برق اوست
شوقم صلا به انجمن طور مي زند
در سينه عمرهاست که زنداني من است
رازي که بوسه بر لب منصور مي زند
آن کس که خرمن ز ثريا گذشته است
از حرص دست در کمر مور مي زند
مردي واز سرشت تواين خوي بدنرفت
خاک تو مشت بر دهن گور مي زند
جوشي به ذوق خود چو مي ناب مي زنم
نشنيده ام که عقل چه طنبور مي زند
بر اوج فکر خامه صائب مپرس چيست
کبکي است خنده بر کمر طور مي زند