شماره ١٦٤: عاشق که حرف عشق به اغيار مي زند

عاشق که حرف عشق به اغيار مي زند
آبي به روي صورت ديوار مي زند
نظاره اش به خرج تماشا نمي رود
چشمي که ساغر ازدل هشيار مي زند
اميدوار باش که از فيض آفتاب
در سنگ لعل ساغر سرشار مي زند
مجنون حذر ز سنگ ملامت نمي کند
اين کبک مست خنده به کهسار مي زند
بيدار هر که مي شود از خواب بيخودي
دانسته پا به دولت بيدار مي زند
آن را که نارسا نبود پيچ وتاب عشق
چون زلف دست در کمر يار مي زند
چون زخم آب از دل صاف است مرهمش
زخمي که يار بر من افگار مي زند
خون در لباس دردل مرغ چمن کند
هر کس گلي به گوشه دستار مي زند
صائب ز پاس شيشه ناموس فارغ است
هر کس پياله بر سر بازار مي زند