چون حرف شکوه برق ز تيغ زبان زند
تبخاله قفل خامشيم بر دهان زند
ديگر چو تير قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروي تو به پشت کمان زند
شد سروي از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پاي بر آب روان زند
آه بلندي از جگر رشک مي کشم
خورشيد بوسه چند بر آن آستان زند
تير از تنم برآورد انگشت زينهار
از خون گرم من لب تيغ الامان زند
نگذاشت پاي سرو ببوسيم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختيم
کو برق خانه سوز که بر آشيان زند