عشاق دل به ديده روشن کشيده اند
چون ذره رخت خويش به روزن کشيده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسي زدار ساخته گردن کشيده اند
منشين فسرده کز پي سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشيده اند
گنجور گوهرند گروهي که همچو کوه
درزير تيغ پاي به دامن کشيده اند
دانند من چه ميکشم از عقل بوالفضول
جمعي که ناز دوست ز دشمن کشيده اند
زهاد بهر رشته تسبيح بارها
زنار را زدست برهمن کشيده اند
ما بيکسيم ورنه به يک ناله بلبلان
فريادها ز سينه گلشن کشيده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشيده اند
آيينه هاست حسن لطيف بهار را
اين پرده هاکه بر رخ گلخن کشيده اند
از بهر چشم زخم چو زنجير عاشقان
بر گرد خويش حلقه شيون کشيده اند
سوداييان به آتش بي زينهار دل
صائب ز ريگ باديه روغن کشيده اند