گر يار را غني ز نياز آفريده اند
ما را نيازمند به نازآفريده اند
قد ترا ز جلوه ناز آفريده اند
روي مرا ز خاک نياز آفريده اند
لعل ترا که نقطه پرگار حيرت است
پوشيده تر ز خرده راز آفريده اند
از آفتاب دل نربوده است هيچ کس
دست تصرف تو دراز آفريده اند
در خيرگي نگاه مرا نيست کوتهي
روي ترا نظاره گداز آفريده اند
صورت پذير نيست جمال لطيف يار
دل را چه شد که آينه سازآفريده اند
دل را گداخت ديدن آن روي آتشين
اين باده را چه شيشه گداز آفريده اند
خورشيد طلعتان دل عشاق را چو ماه
صد ره بهم شکسته وباز آفريده اند
ننواخت هيچ کس دل زار مرا به لطف
اين رشته را براي چه سازآفريده اند
بهر نياز هر خم ابروست قبله اي
اين قبله از براي نماز آفريده اند
عالم سياه در نظر آب زندگي است
تا آن عقيق تشنه نواز آفريده اند
کوته ز آفتاب قيامت نمي شود
شبهاي هجر را چه دراز آفريده اند
کبکم وليک خون من بيگناه را
گيرنده تر ز چنگل باز آفريده اند
از خاکدان دهر سلامت طوع مدار
کاين بوته را براي گدازآفريده اند
صائب ز دلشکستگي خود غمين مباش
کان زلف را شکسته نواز آفريده اند