مردم ز فيض عالم بالا چه ديده اند
غير از حباب وموج ز دريا چه ديده اند
ما پيش پاي خويش نديديم همچو شمع
تا ديگران ز ديده بيناچه ديده اند
ما سر تيره بختي خود را نيافتيم
تا روشنان عالم بالا چه ديده اند
جمعي که بسته اند کمر در شکست ما
غير از صفا ز آينه ما چه ديده اند
دل چون گشاده نيست چه صحرا چه کوچه بند
سوداييان ز دامن صحرا چه ديده اند
آنها که ترک دولت جاويد کرده اند
زين پنج روز دولت دنيا چه ديده اند
جمعيت است سلسله جنبان افتراق
مردم ز جمع کردن دنيا چه ديده اند
ما حاصلي ز پرورش خود نيافتيم
تا نه فلک ز پرورش ما چه ديده اند
صد زخم مي خورند و ز دنبال مي روند
مردم ز خار خار تمنا چه ديده اند
پوشيده چشم مي گذرند از در بهشت
تا اهل دل ز رخنه دلها چه ديده اند
جمعي که راه عقل به پايان رسانده اند
جز ماندگي وآبله پا چه ديده اند
چون نرگس اين گروه که ارباب بينشند
جز پيش پا ز ديده بينا چه ديده اند
چون مي کند به وعده وفا عاقبت کريم
اين شوخ ديدگان ز تقاضا چه ديده اند
در پيش پاي خويش نبينند از غرور
ناديدگان ز خويشتن آياچه ديده اند
چون کار کردني است هم امروز خوشترست
اين کاهلان ز مهلت فردا چه ديده اند
از عقل نيست دل به سر زلف باختن
ياران موشکاف در اينجا چه ديده اند
در حيرتم که نغمه سرايان اين چمن
در گل بغير خنده بيجا چه ديده اند
در چشم بستن است تماشاي هر دوکون
اين کور باطنان ز تماشاچه ديده اند
صائب چو در شکستن خود اميد نصرت است
احباب در شکستن اعدا چه ديده اند