آنان که دل ز کينه سبکبار کرده اند
بالين و بستر از گل بي خار کرده اند
از سايه اش سپهر زمين گير مي شود
کوه غمي که بر دل من بار کرده اند
جمعي که چون حباب هواي جوي گشته اند
خود را به هيچ وپوچ گرفتار کرده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کند
آن ديده را که تشنه ديدار کرده اند
با خواب امن صلح فقيران دوربين
از دار وگير دولت بيدار کرده اند
يکسان به خوب وزشت جهان مي کند نظر
آن راکه همچو آينه هموارکرده اند
بسيار غافلان خود آرا بسان شمع
سر در سر علاقه زر تار کرده اند
چون گل فريب خنده شادي نمي خورند
آنان که دل ز گريه سبکبار کرده اند
مگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمع
سبز از براي گريه بسيار کرده اند
جمعي که بسته اند نظر صائب از جهان
از خارزار روي به گلزار کرده اند