جمعي که جان به لب گويا سپرده اند
سر رشته نفس به مسيحا سپرده اند
هر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نيست
راز گهر به سينه دريا سپرده اند
اين لقمه بزرگ نگنجد به هر دهان
اسرار کوه قاف به عنقا سپرده اند
جام دهن دريده ندارد نگاه حرف
اين راز سر به مهر به مينا سپرده اند
آهسته رو چو ريگ روان مانده کي شود
مردان عنان به دست مدارا سپرده اند
آيند بي شعور به ديوان رستخيز
جمعي که هوش خويش به دنيا سپرده اند
زنهار ازين سياه دلان روشني مجو
کاين فيض را به دامن شبها سپرده اند
چون موج در سراب غرورند مبتلا
بي حاصلان که دل به تمنا سپرده اند
عبرت پذير باش که طفلان ناقصند
آنان که دل به سيروتماشا سپرده اند
سودا سياه خانه ليلي است عاشقان
زان اختيارخويش به سودا سپرده اند
در زير خاک نيز نبينند روي خواب
نقد امانتي که به دلها سپرده اند
چون شبنم گداخته صائب سبکروان
راه فلک به آبله پاسپرده اند