جمعي که بار درد تو بر دل نهاده اند
چون راه سر به دامن منزل نهاده اند
در دامن مراد دو عالم نمي زنند
دستي که عاشقان تو بر دل نهاده اند
پاکند ازان ز عيب نکويان که پيش رو
چندين هزار آينه دل نهاده اند
اين خواب راحتي که به درويش داده اند
با تاج وتخت شاه مقابل نهاده اند
جمعي که واقفند ز خوي تو همچو شمع
از سر گذشته پاي به محفل نهاده اند
عذر به خون تپيدن خود کشتگان عشق
برگردن مروت قاتل نهاده اند
رم مي کند ز سايه ديوانه کوه غم
اين بار را به مردم عاقل نهاده اند
سير بهشت در گره غنچه مي کنند
آنان که دل به عقده مشکل نهاده اند
بر جبهه منور خورشيد داغ عشق
مهر نبوتي است که بر گل نهاده اند
از ملک بي نشان به فلاخن نهد ترا
سنگي که در ره تو ز منزل نهاده اند
حال گهر مپرس که از گوش ماهيان
مهر سکوت بر لب ساحل نهاده اند
چون ناله جرس تهي از خويش گشتگان
گستاخ رو به دامن محمل نهاده اند
صائب اسير کشمکش عقل گشته اند
جمعي که پا برون ز سلاسل نهاده اند