هرگز عنان رشته به گوهر نداده اند
شوخي ز حد مبر که ترا سر نداده اند
رخساره اش ز سيلي دريا سيه شده است
اين اعتبار مفت به عنبر نداده اند
بخشيده اند چون دل خرسند نعمتي
درويش را که نعمت ديگر نداده اند
از بر گريز حادثه آزاد کرده اند
هر چند همچو سرو مرا بر نداده اند
نوميد نيستم ز ترازوي عدل حق
زان سر دهند هر چه ازين سر نداده اند
داغ توانگري به جبينشان کشيده اند
آن فرقه را که چهره چون زر نداده اند
روشندلان به خرمن خود برق گشته اند
فرصت به شوخ چشمي اخترنداده اند
آراسته است روي زمين را به عدل و داد
آيينه را عبث به سکندر نداده اند
دم را شمرده ساز که مردان خود حساب
دامن به دست پرسش محشر نداده اند
صائب به خواب امن زايام صلح کن
کاين منزلت به هيچ توانگر نداده اند