جمعي که بوسه بر قدم دار داده اند
چون نقطه اختيار به پرگار داده اند
تا ساغري ز خنده خونين گرفته اند
چون گل هزار بوسه به هر خارداده اند
آشفتگان مقيد شيرازه نيستند
ترک ردا وسبحه و زنار داده اند
چون مار کرده اند مرا تا کليد گنج
از زهر صد پياله سرشار داده اند
صد بار غوطه در جگر شعله خورده ام
تا چون شرر مرا دل بيدار داده اند
مردان ز حمله فلک ازجا نمي روند
کز جان سخت پشت به کهسار داده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کنند
جمعي که دل به لعل لب يار داده اند
زان باده اي که ميکده پرداز آن منم
ته جرعه اي به نرگس بيمار داده اند
اين زاهدان خشک اگر مرده نيستند
چون تن به زير گنبد دستار داده اند
صائب ز روي صبح گشايش طمع مدار
کاين فيض را به زلف شب تار داده اند