دلهاکه جا به زلف معنبر گرفته اند
بي انتظاردامن محشر گرفته اند
جمعي که برده اند سر خود به زير بال
نه بيضه فلک به ته پر گرفته اند
يک جا قرار دولت دنيا نمي کند
آب حيات را ز سکندر گرفته اند
پيش کسي دراز نسازند ميکشان
دستي که چون سبو به ته سر گرفته اند
يکرنگ گل شده است زبس عندليب من
از بال من گلاب مکرر گرفته اند
چون مرغ پربريده ز پروانه مانده است
تا نامه مرا ز کبوتر گرفته اند
چون شمع بارها زسر خود گذشتگان
در زير تيغ زندگي از سر گرفته اند
ارباب درد از پي سامان اشک و آه
آتش ز سنگ و آب ز گوهر گرفته اند
صائب جماعتي که ز مي دست شسته اند
ساغر زدست ساقي کوثر گرفته اند