خوبان دلم به زلف گرهگير بسته اند
ديوانه مرا به دو زنجير بسته اند
جمعي که زير چرخ نفس راست کرده اند
از بيم جان چو صبح دو شمشير بسته اند
از رشک قاصدان سخنساز عاشقان
مکتوب خود به بال وپر تير بسته اند
جمعي که فتح باب زگردون طمع کنند
دل بر گشاد عنچه تصوير بسته اند
اين کم عنايتي است که از لطف بي دريغ
بر روي ميکشان در تزوير بسته اند
در روزگار غنچه ما اهل حل وعقد
چون گل حنا به ناخن تدبير بسته اند
در پيش راه باده گلگون طلسم عقل
سدي است کز شکر به ره شيربسته اند
صائب ز عقل وکشمکش او چه فارغند
آنان که دل به زلف گرهگير بسته اند