جمعي که دل به طره طرار بسته اند
اول کمر به رشته زنار بسته اند
در بحر تلخ آب گهر نوش مي کنند
جمعي که چون صدف لب گفتار بسته اند
با خواب امن صلح کن از نعمت جهان
کاين در به روي دولت بيدار بسته اند
در بسته باغ خلد ازان عاشقان بود
کز درد وداغ خود لب اظهاربسته اند
از پرده هاي برگ شود بيش بوي گل
بيهوده پرده بر رخ اسرار بسته اند
در فکر کوچ باش کز اين باغ پر فريب
پيش از شکوفه گرمروان بار بسته اند
از دامن تر تو و همصحبتان توست
آيينه هاي چرخ که زنگار بسته اند
بازيچه نسيم خزانند لاله ها
دامن اگر به دامن کهسار بسته اند
خاکي نهاد باش که در رهگذار سيل
بسيار سد ز پستي ديوار بسته اند
هيزم براي سوختن خود کنند جمع
اين غنچه ها که دل به خس وخار بسته اند
زان است دين ضعيف که فرماندهان شرع
عمامه هاي خويش به پرواز بسته اند
تن در مده به ظلم که از زلف دلبران
زنجيرعدل بهر همين کار بسته اند
صد پيرهن ز تيغ برهنه است تندتر
اين مرهمي که بر دل افگار بسته اند
صائب جماعتي که به معني رسيده اند
از حرف نيک وبد لب اظهاربسته اند