طي شد زمان پيري ودل داغدار ماند
صيقل شکست وآينه ام در غبار ماند
چون ريشه درخت که ماند به جاي خويش
شد زندگي وطول امل برقرار ماند
ناخن نزد کسي به دل سر به مهر ما
اين غنچه ناشکفته بر اين شاخسار ماند
زين پنج روزه عمر که چون برق وباد رفت
غمهاي بي شمار به اين دلفگار ماند
زان سرو خوش خرام که عمرش درازباد
از خويش رفتني به من خاکسار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
اين آشيانه اي که ز ما يادگارماند
از خود برآي زود که گردد گزنده تر
چندان که زهر در بن دندان مار ماند
غمهاي من ز عشق سراسر نشاط شد
غير از غمي که بر دلم از غمگسار شد
نتوان زمن به عشرت روي زمين گرفت
گردي که بر جبين من از کوي يار گرفت
دست من ز رعونت آزادگي چو سرو
با صد هزار عقده مشکل زکار ماند
صائب زاهل درد هم آواز من بس است
کوه غمي که بر دلم از روزگار ماند