شماره ١١٧: چون چشم خوابناک که شوخي ازو چکد

چون چشم خوابناک که شوخي ازو چکد
از آرميدن دل من جستجو چکد
آب حيات در قدح خضر خون شود
روزي که آب تيغ مرا در گلو چکد
از آب خضر تشنه لبان را شکيب نيست
مشکل که خونم از دم شمشر او چکد
صد پيرهن عرق کند از پاکدامني
شبنم اگر به دامن آن گل فروچکد
گلگونه عذار کنندش سمنبران
خونابه اي که از دل بي آرزوچکد
زان دم که چون پياله مرا چشم باز شد
نگذاشتم که باده ز دست سبو چکد
دامن ز رنگ وبوي گل ولاله مي کشد
چون خون من دلير بر آن خاک کو چکد
تيغي است آبدار به خونريز سايلان
هر آستانه اي که بر او آبرو چکد
صائب ز دل برون ندهم اشک و آه را
آن غنچه نيستم که ز من رنگ وبو چکد