خط ترا که ديد که زير و زبر نشد
اين رشته راکه يافت که بي پاوسرنشد
دل آب ساختم به اميد گهر شدن
دل شد زدست وقطره آبم گهر نشد
چندان که سوختم نفس خويش را چو صبح
يک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد
محروميم نتيجه نقصان شوق نيست
ره دور بود کوتهي از بال وپر نشد
جز من که نيست خانه من قابل نزول
روي ترا که ديد که از خود بدر نشد
بي طالعي نگر که پريزاد تير او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
شاخي است بي ثمر که سزاي شکستن است
دستي که در ميان نگاري کمر نشد
تسخير آفتاب جهانتاب ميکند
چون آسمان دلي که ملول از سفر نشد
هر کس به صدق در ره توحيد زد قدم
از ره برون نرفت اگر راهبر نشد
چون ني کسي بست کمر در طريق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
درواديي که سبزه او خضر رهنماست
گردي ز نارسايي ما جلوه گر نشد
گرديد استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد
از اعتبار طوطي گويا به حيرتم
چون هيچ کس زراه سخن معتبر نشد
چندان که سيل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوي يار به جاي دکر نشد