چون غنچه هر که سربه گريبان نمي کشد
از باغ برگ عيش به دامان نمي کشد
دلتنگ منت لب خندان مي کشد
ناز نسيم، غنچه پيکان نمي کشد
دلهاي ساده صيقل آيينه همند
ديوانه پا ز حلقه طفلان نمي کشد
سنجيدگان سبک به نظرها نمي شود
سنگ تمام خجلت ميزان نمي کشد
روز حساب عيد بود خود حساب را
بي جرم زرد رويي ديوان نمي کشد
مژگاه حريف گريه بي اختيار نيست
دامان سيل خار مغيلان نمي کشد
لب پيش هر خسي نگشايند قانعان
از مور حرف غير سليمان نمي کشد
از عالم وجود سبکبار مي رود
آزاده اي که منت احسان نمي کشد
چون ماه مصر هر که بود پاک دامنش
شرمندگي ز روي عزيزان نمي کشد
در ديده اي که سرمه حيرت کشيد عشق
آشفتگي ز خواب پريشان نمي کشد
تا هست از خودي اثري در بساط او
صائب قدم ز حلقه مستان نمي کشد