از سرگذشته سربه گريبان نمي کشد
اين شمع کشته ناز شبستان نمي کشد
هر جا رود به محمل ليلي است همرکاب
مجنون کدورتي ز بيابان نمي کشد
خونين دل ترا هوس تاج لعل نيست
منت ز لاله کوه بدخشان نمي کشد
من بي نصيبم از تو وگرنه کدام خار
از گل هزار لطف نمايان نمي کشد
بي چشم ز خم در قدمش هست خار عشق
آن را که دل به سير گلستان نمي کشد
از سبزه خط تو چکد آب زندگي
اين خضر ناز چشمه حيوان نمي کشد
از زخم خار نيست خطر گردباد را
مجنون قدم ز خار مغيلان نمي کشد
شادم به ضعف خويش که بيماري نسيم
ناز طبيب و منت درمان نمي کشد
بر چرخ اگر برآمده گوهر نمي شود
تا قطره پاي خويش به دامان نمي کشد
کوه غم است در نظرش سايه کريم
آزاده اي که منت احسان نمي کشد
شيرين نمي شود چو گهر استخوان او
يک چند هر که تلخي عمان نمي کشد
اقبال خط بلند بود ورنه هيچ کس
صف در برابرصف مژگان نمي کشد
موري که پاي حرص به دامن کشيده است
خود را به روي دست سليمان نمي کشد
صائب کسي که سر به گريبان خود کشيد
ناز بهشت و منت رضوان نمي کشد