از روي درد هر که ز دل آه مي کشد
بي چشم زخم يوسفي از چاه مي کشد
بي آه گرم نيست دل دردمند عشق
شمعي که روشن است مدام آه مي کشد
در زلف دود شعله حصاري نمي شود
بيهوده ابر پرده در آن ماه مي کشد
شمع که ديده است سرانجام خامشي
گردن در انتظار سحرگاه مي کشد
بردوش خلق بار بود زندگانيش
هر کس که بار خلق به اکراه مي کشد
تا روي آتشين تو در بزم ديده است
پيوسته شمع جاي نفس آه مي کشد
شوخي که رم ز ديدن پنهان من کند
با مدعي جناغ به دلخواه مي کشد
افتاده جذبه طمع زرد روبلند
اين کهربا ز کاهکشان کاه مي کشد
از اشتياق چهره چون آفتاب توست
نيلي که آه من به رخ ماه مي کشد