کلفت ز چرخ ديده بيدار مي کشد
روزن ز دود بيشتر آزارمي کشد
زحمت درين بساط به قدر بصيرت است
سوزن ز پاي راهروان خارمي کشد
از بس گزيده شد دلم از گفتگوي خلق
خود را به گوشه دهن مارمي کشد
بي نقش شو که آينه روي آن نگار
از طوطيان گراني زنگارمي کشد
هموار زود مي شود از نقش دلپذير
هرسختيي که تيشه ز کهسار مي کشد
خواهد چنين بلند شدن گر غبار خط
آخر ميان ما وتو ديوارمي کشد
از عشق ناگزير بود حسن بي نياز حسن
يوسف چه نازها ز خريدار مي کشد
ايمن زکجروان نتوان شد به هيچ حال
خط برزمين ز رفتن خود مار مي کشد
خواري است قسمت گل بي خاربيشتر
صائب ز حسن خلق خود آزار مي کشد