اشکم به خاک چهره سيلاب مي کشد
در گوش بحر حلقه گرداب ميکشد
گردن به هر شکار زبون کج نمي کنم
صياد من نهنگ به قلاب ميکشد
دارد مگر اميد اجابت دعاي من
کامروز دل به گوشه محراب ميکشد
نتوان حريف پاک بران زمانه شد
پرهيز ازان که دست ودهن آب ميکشد
از عشق هر که را دل گرمي نداده اند
ناز سمور و قاقم و سنجاب ميکشد
آن بسملم که از نگه عجز چشم من
خنجر زدست جرات قصاب ميکشد
زاهد زآه ساخته خود تمام شب
داغ حبش به چهره محراب ميکشد
غفلت بود نتيجه گفتارهاي پوچ
افسانه عاقبت به شکر خواب مي کشد
داغم که بيقراري اين درد جانگداز
حرف شکايت از دل بيتاب مي کشد
زين خاک سرمه خيز دل من سياه شد
خاطر به سير دامن سرخاب مي کشد
صائب به بيقراري من گر نظر کند
حيرت عنان لرزش سيماب مي کشد