شماره ٩٤: هرگز به چشم شوخي ابرو نمي رسد

هرگز به چشم شوخي ابرو نمي رسد
پاي به خواب رفته به آهو نمي رسد
با صد زبان چگونه شود يک زبان طرف
گفتار لب به چشم سخنگو نمي رسد
يک شب زياده خوبي پا در رکاب نيست
هرگز هلال عيد به ابرو نمي رسد
از موج حسن باده يکي مي شود هزار
از خط کدورتي به لب او نمي رسد
دل مي شود ز سايه آزادگان خنک
از سرو زحمتي به لب جو نمي رسد
سنجيده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنک خفتي به ترازو نمي رسد
باريک اگر ز فکرتواند شد آدمي
جام جهان نماي به زانو نمي رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر تن به تکاپو نمي رسد
پيري مرا زقيد کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازون مي رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمي رسد
فردوس هر گلي که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمي رسد
گرشانه خود از دل صد چاک من کني
آشفتگي به زلف تو يک مو نمي رسد
دامان عمر رفته نمي آيدم به کف
تا دست من به آن خم گيسو نمي رسد
بيمار بيقرار خس و خار بسترست
از دل چه نيشها که به پهلو نمي رسد
صائب عيار خوبي نيکان گرفته ايم
حسني به حسن خصلت نيکو نمي رسد