گردنکشي به سرو سرافراز مي رسد
آزاده را به عالميان ناز مي رسد
هر چند بي صداست چو آيينه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز مي رسد
همت بلند دار کز اين خاکدان پست
شبنم به آسمان به يک انداز مي رسد
جوياي نامه هاي سياه است ابر فيض
آيينه گرفته به پردازمي رسد
يعقوب چشم باخته را يافت عاقبت
آخر به کام خويش نظر بازمي رسد
اين شيشه پاره که درين خاک ريخته است
در بوته گداز به هم باز مي رسد
آن روز مي شويم ز سرگشتگي خلاص
کانجام ما به نقطه آغاز مي رسد
در سينه مي زند نفس خويش را گره
هرکس که در حقيقت اين راز مي رسد
از دوستان باغ درين گوشه قفس
گاهي نسيم صبح به من باز مي رسد
خون گريه مي کند در وديوار روزگار
ديگر کدام خانه برانداز مي رسد
صائب خمش نشين که درين روزگار حرف
از لب برون نرفته به غماز مي رسد