نالان مباد هر که به فرياد من رسد
دردش مباد هر که به درد سخن رسد
انداز ساق عرش کمين پايه من است
چون دست فکرتم به کمند سخن رسد
چون گل برآورم ز گريبان خاک سر
دست نسيم اگر به گريبان من رسد
بيگانه را به جلوه گه يار ره مباد
سوزم اگر نسيم به پاي لگن رسد
زنهار از لباس برآ اي صبا ز مصر
چشم بدي مباد به آهن پيرهن رسد
چون ميوه داغدار شد افتد زاعتبار
مگذار دست بوسه به سيب ذقن رسد
هر برگ لاله اي که سياهي کند ز دور
چون واشکافي از جگر کوهکن رسد
روزي که زخم من دهن شکوه واکند
چندين هزار نافه مشک ختن رسد
با اين سربريده چه غماز پيشه است
مگذار پاي شمع به آن انجمن رسد
صائب دري به روي من از فيض وا شود
روزي که نامه اي ز ظفر خان به من رسد