شماره ٧٩: عيسي دمي کجاست به درد سخن رسد

عيسي دمي کجاست به درد سخن رسد
گردد تمام گوش وبه فرياد من رسد
از همعنانيم نفس برق وباد سوخت
مجنون کجا به باديه گردي به من رسد
صد حلقه پيچ وتاب فزون مي خورم ز زلف
تا رشته ام به گوهر سيمين بدن رسد
افغان که سراسر اين خاک سرمه خيز
يک کس نيافتم که به داد سخن رسد
از سنگ جوي شير به ناخن کنم روان
مشکل به سخت جاني من کوهکن رسد
ار کوتهي به داد سر من نمي رسد
چون دست کوتهم به ترنج ذقن رسد
کوته نمي شود شب يلداي غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد
زينسان که دست جرأت گلچين دراز شد
مشکل که برگ سبز به مرغ چمن رسد
يک تن خمش ز هرزه درايي نمي شود
فرياد من به گوش که در انجمن رسد
گردد روان ز ديده يعقوب جوي خون
خاري اگر به يوسف گل پيرهن رسد
زينسان که من ز فکر فرورفته ام به خود
مشکل کسي به غور سخنهاي من رسد
از دوري وطن دل خود مي کند تهي
الماس اگر به داد عقيق يمن رسد
آواز سرمه خورده به جايي نمي رسد
چشم از کسي مدار به داد سخن رسد
صائب ز گرمخوني من مي شود عقيق
سنگ ملامتي که به سروقت من رسد