آيينه کي به چهره شبنم فشان رسد
چون آب ايستاده به آب روان رسد
ابروي شوخ اوست ز مژگان زننده تر
از تير پيشتر به هدف اين کمان رسد
خط تو موميايي صد دلشکسته شد
حاشا که چشم زخم به اين دودمان رسد
زينسان که کرده اند گرانبار خويش را
رهزن مگر به داد دل کاروان رسد
از عالم خسيس خسيسان برند فيض
تا هست سگ کجا به هما استخوان رسد
سختي است قسمت من ناکام از وطن
سنگم به بيضه از بغل آشيان رسد
ما را به عزم ناقص خود اين اميد نيست
اين تير کج مگر به غلط برنشان رسد
جايي که گل ز باغ دل پاره پاره برد
پيداست تا به ما چه ازين گلستان رسد
نبود ز فيض آب حيات سخن بعيد
صائب اگر به زندگي جاودان رسد