شماره ٧٦: عاقل ز فکر چون به در کبريا رسد

عاقل ز فکر چون به در کبريا رسد
از موج آب مرده به دريا کجا رسد
در واديي که خضر در او موج مي زند
ما ايستاده ايم که بانگ درا رسد
در زاهدان سماع سرايت نمي کند
شاخ بريده را چه مدد از صبا رسد
در ترک خواهش است اگر هست دولتي
نعمت فزون به مردم بي اشتها رسد
پيچد به دست وپاي مگس دام عنکبوت
زور فلک به مردم بي دست وپارسد
در پيري از سعادت دنيا چه فايده
آخر به استخوان چه ز بال هما رسد
چشم صفا ندارم ازين تيره خاکدان
يعقوب را چه روشني از توتيا رسد
صائب ز چشم او طمع مردمي خطاست
بيمار چون به درد دل خلق وا رسد