روزي که خط سر از لب دلبر برآورد
از موج بال چشمه کوثر برآورد
با عشق حسن در ته يک پيرهن بود
آتش ز بال خويش سمندر برآورد
از سينه هاي گرم مجو آرزوي خام
از خاک تخم سوخته کي سر برآورد
نگذاشت خط در آن لب شيرين حلاوتي
مور حريص گرد ز شکر برآورد
دل را مکن کباب که هرقطره اشک او
شور قيامت از دل اخگر برآورد
رنگين سخن ز بخشش خلق است بي نياز
اين غنچه بي طلب زدهن زر برآورد
از روي آتشين تو انگشت زينهار
برق تجلي از مژه تر برآورد
تابرخورد ازان لب ميگون به کام دل
ساغر ز خويش باده احمر برآورد
مژگان اشکبار شود رشته گهر
چون زان دهان تنگ سخن سربرآورد
در جلوه گاه حسن تو انگشت زينهار
از قامت علم صف محشربرآورد
شبها ز بيقراري پهلوي خشک من
بالش پر از تزلزل بسر برآورد
آسوده تر ز ديده قربانيان شود
بر روي آرزو دل اگر در برآورد
از گرمخوني دل مشتاق زخم من
در بيضه تيغ بال ز جوهر برآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زير بال چرا سر برآورد