هر کس ز قيد تن دل روشن برآورد
اخگر برون ز توده خاکستر آورد
دست از طلب مکش که سمندر ز جذب عشق
از بال وپر بهم زدن آتش برآورد
چشمي که ساخت سرمه عبرت منورش
از حقه حباب برون گوهر آورد
پيکان قرار در تن مردم نمي کند
دل هر زمان ز جاي دگر سربرآورد
از آرزو فتاد برون آدم از بهشت
تا آرزو ترا چه بلا برسر آورد
جان پرورست صحبت پاکيزه گوهران
هرکس به بحر موم برد عنبر آورد
شب زنده دار باش که گردد سفيد روي
آيينه چون پناه به خاکسترآورد
ايمن مباش ازان خط مشکين به گردلب
کاين مور زود گرد ز شکر برآورد
از زلف وخط گرفتن دل سخت مشکل است
بيرون چگونه مهره کس از ششدر آورد
از روي درد بلبل اگر ناله سر کند
گل را نفس گسسته به زير پرآورد
از شش جهت به دل غم دنيا نهاد روي
يک تن چگونه حمله بر اين لشکر آورد
ساز غضب حليم گرانسنگ را سبک
کف وقت جوش بحر گهر بر سرآورد
جان تازه مي شود ز پريخانه خيال
صائب چگونه سر ز گريبان برآورد