مجنون نظر به شوخي چشم غزال کرد
ياد آمدش ز وحشت ليلي وحال کرد
در روزگار حسن تو از خجلتي که داشت
گل آب ورنگ خود عرق انفعال کرد
گل کرد چون شفق ز گريبان ودامنش
چندان که چرخ خون مرا پايمال کرد
شيرازه بهار تماشا گسسته بود
تا مرغ پرشکسته ما فکر بال کرد
پيچد زبان سبزه خاکش به يکدگر
حيراني رخ تو کسي را که لال کرد
جوش نشاط خون من از مي زياده بود
اين عالم فسرده مرا چون سفال کرد
پيري اگر چه گوهر دندان ز من گرفت
شادم که بي نياز مرا از خلال کرد
هر بلبلي که از رخ گل نسخه برگرفت
عيش بهار فصل خزان زيربال کرد
از سايه خط تو چو خورشيد روشن است
ميلي که آفتاب تو سوي زوال کرد
هر سيل تيره اي که ازان تيره تر نبود
روشنگر محيط به موجي زلال کرد
صائب بس است چند کني فکر آن دهن
نتوان تمام عمر خيال محال کرد