تيغ ستم ببين چه به زلف اياز کرد
پا از گليم خويش نبايددراز کرد
پستان حنظلم به دهن تنگ شکرست
نتوان به تلخروييم از شير باز کرد
بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد
سيلي که بر خرابه من ترکتاز کرد
در آستين بخت بلندست اين کليد
نتوان به زور دست در فيض باز کرد
مست خيال را به وصال احتياج نيست
بوي گلم ز صحبت گل بي نياز کرد
در پرده بود راز حقيقت گشاده روي
منصور از براي چه افشاي راز کرد
سرو تو پيش من ره آزادگي گذاشت
رخسار ساده تو مرا پاکباز کرد
صائب به پيشگاه حقيقت قدم گذاشت
مردانه طي کوچه تنگ مجاز کرد