آن راکه چشم مست تو بي اختيارکرد
آسوده اش ز پرسش روز شمار کرد
رحمي نکرد بر جگر آتشين ما
مشاطه اي که لعل ترا آبدار کرد
يارب چها کند به دل بيقرار ما
حسني که آب آينه را بيقرار کرد
نگذاشت چشم باز کند دل غبار خط
اين گرد شوخ چشم چه با اين سوار کرد
از دل مپيچ روي که شکرشکن نشد
هر طوطيي که پشت برآيينه دار کرد
بي انتظار دامن خورشيد را گرفت
چون شبنم آن که آينه را بي غبار کرد
اي غنچه لب ز پرده برون آ که در چمن
گل چشم انتظار ز شبنم چهار کرد
شد پيکرم نشان خدنگش پس از هلاک
اين مشت استخوان چه همايي شکار کرد
در کام شير بستر راحت فکنده است
هرکس که خواب امن درين روزگار کرد
اطعام رزق روح وطعام است رزق تن
خوش وقت آن که روزي روح اختيار کرد
عيسي همين به چرخ چهارم نرفته است
بسيار ازين پياده تجرد سوار کرد
اين آن غزل که سعدي شيراز گفته است
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد