از چشم ودل کي آن گل سيراب بگذرد
خودبين کجا ز آينه وآب بگذرد
در سينه هاي صاف نگيرد قرار دل
زود از بساط آينه سيماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگي فزاست
سيراب تشنه اي که ازين آب بگذرد
در جوي شير کاسه به خون جگر زند
از مي کسي که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگاني روشندلان چو شمع
جايي بغير گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پيري به صد شتاب جواني ز من گذشت
پل را نديده ام که ز سيلاب بگذرد
گيرنده است پنجه خونهاي بيگناه
چون ناوک تو از دل بيتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شيب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد