چشم تو دل به شيوه پنهان نمي برد
دزديده اين متاع به دکان نمي برد
گر در گلوي خامه بريزند آب خضر
مکتوب اشتياق به پايان نمي برد
شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز
بلبل چرا مرا به گلستان نمي برد
زين خنجري که برق تجلي فسان زده است
موسي اگر مسيح شود جان نمي برد
بيهوده حلقه بر در دل مي زند نسيم
اين غنچه ره به خنده چو پيکان نمي برد
پيچيده آه ودود زليخا به باد مصر
زان بوي پيرهن سوي کنعان نمي برد
طومار زلف يار که عمرش دراز باد
دل را ز دست من به چه عنوان نمي برد
آن را که ذوق تنگدلي در بغل گرفت
لذت ز سير چاک گريبان نمي برد
بي اختيار عشق به دل پاي مي نهد
سيل انتظار رخصت دربان نمي برد
اي بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم
راهي به غنچه دهنش پان نمي برد
صائب سخن به بزم ظفرخان چه مي بري
حکمت کسي به خطه يونان نمي برد