از بهر دل چه رنج عبث سينه مي برد
آيينه دان چه فيض ز آيينه مي برد
از مشک خود فروش بگيريد نافه را
اين خام عرض خرقه پشمينه مي برد
دل را سينه مساز که حسن غريب او
از دل غمي به صحبت آيينه مي برد
در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد
گوهر عبث پناه به گنجينه مي برد
ذوق شب وصال تو اي مايه نشاط
از ياد کودکان شب آدينه مي برد
در حشر سر ز خانه زنبور برکند
هرکس به خاک سينه پرکينه مي برد
صائب غم لباس به تن پروران گذار
در زير يک نمد بسر آيينه مي برد