سودا کدورت از ديوانه مي برد
از تيغ برق زنگ سيه خانه مي بردا
در هيچ جا غريب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه مي برد
مرغي که شد ز دام تو آزاد در بهشت
سر زير بال خويش غريبانه مي برد
در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به ميخانه مي برد
همکاسه هر که با فلک سفله مي شود
در کام شير دست دليرانه مي برد
نسبت کند دو رشته همتاب را يکي
ديوانه وحشت از دل ديوانه مي برد
فانوس اگر چه پرده چشم است شمع را
غيرت به دور گردي پروانه مي برد
آزاده اي که دردسر زندگي کشيد
از تيغ نشأه لب پيمانه مي برد
از رهبرست قافله اشک بي نياز
اين رشته ره به گوهر يکدانه مي برد
سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ فيض سيه خانه مي برد
صائب دلم سياه شد از روي گرم چرخ
شمع لئيم روشني از خانه مي برد